173 - حکایت ابراهیم ادهم و
آهو
ابراهیم ادهم، رحمة الله علیه، در وقت پادشاهی
به شکار رفته بود. در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلی جدا گشت و
دور افتاد.
و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی، او هنوز می تاخت در آن بیابان. چون از
حد
گذشت، آهو به سخن آمد و روی باز پس کرد که: ما خُلِقْتَ لِهذا. تو را برای این
نیافریده اند، و از عدم جهت این موجود نگردانیده اند که مرا شکار کنی. خود
مرا صید
کرده گیر؛ تا چه شود؟
ابراهیم
چون این را بشنید، نعره زد و خودرا از اسب در انداخت. هیچ کس در آن صحرا
نبود غیر
شبانی. به او لابه کردو جامه های پادشاهانه مرصع به جواهر و سلاح و اسب
خودرا، گفت
از من بستان و آن نمد خودرا به من ده، و با هیچ کس مگوی و کس را از احوال
من نشان
مده. آن نمد را در پوشید و راه گرفت.
اکنون
غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود: او خواست که آهو را صید کند، حق
تعالی
او را به آهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد، و
مراد مُلک
اوست و مقصود و تابع او.
شرح (استاد قمشه ای)
ابراهیم ادهم از بزرگان و
عرفای پیشین و از
مشایخ بنام صوفیان است که افسانه های بسیار در بارۀ او ساخته اند. معروف
است که از
شاهزادگان بلخ بود ولی در اثر حادثه ای که موجب بیداری او گردید، پادشاهی
را رها
کرد و سالک طریق حق گردید. این حادثه را به وجوه مختلف نقل کرده اند که
مشهورترین
آن همین داستان آهو است. مولانا علاوه بر اینجا در دیوان شمس نیز مکرر
بدین قصه
اشاره کرده است:
روزی پسر ادهم اندر پی آهو
مانند فلک مرکب شبدیز برافکند.
دادیش
یکی شربت کر لذت بویش
مستیش به سر شد و از اسب در افکند
گفتند همه کس ز سر کوی تحیر
مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند.
در
غزل مولانا به چندین داستان مشابه، از جمله قصۀ ادهم و آهو، اشاره می کند
که چگونه
آدمی در پی صیدی حقیر روان می شود و از خلاف آمد عادت ناگاه کمند لطف
الاهی او را
صید می کند و به عالمی دیگر می کشاند:
یاران
سحر خیز تا صبح که در یابد!
تا ذره صفت ما راکه زیر و زبر یابد!
آن
بخت که را باشد، کاید به لب جویی
تا آب خورد از جو،
خود عکس قمر یابد!
یا تشنه چو اعرابی، در چه افکند دلوی؛
در
دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد!
یا موسی آتش جو، کارد به درختی رو،
آید به سوی آتش، صد صبح و سحر یابد!
در خانه جهد عیسی
تا وارهد از دشمن؛
از خانه سوی گردون ناگاه گذر
یابد!
یا همچو سلیمانی بشکافد ماهی را،
اندر شکم ماهی آن خاتم زر یابد!
یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو
تا صید
کند آهو، خود صید دگر یابد! (دیوان
شمس)
در
مثنوی نیز مولانا به قصۀ ادهم اشارات بسیار دارد:
پادشاهان
جهان، از بد رگی، بو
نبردند از شراب
زندگی.
ور نه ادهم وار،
سرگردان و دنگ، ملک را بر
هم زدندی بی
درنگ.
همچنین
روایت دیگری را که عطار در حادثۀ بیداری او نقل کرده در مثنوی به نظم
آورده است.
خلاصه داستان این است که: ادهم در قصر خویش بر تخت خفته بود. ناگاه از بام
قصر
صدای رفت و آمد و جست و خیز شنید. صدا کرد: کیستی و بر بام چه می کنی؟
مردی
گفت: شتر خویش را می جویم که در بیابان گم کرده ام.
گفت:
آن شتر که در بیابان گم کرده ای بر بام پادشاهان چگونه باشد؟