176- در فرق مِثل و مثال
هر چه گویم مثال است؛ مِثل
نیست. مثال
دیگر است و مِثل دیگر. حق تعالی نور خود را به مصباح (چراغ) تشبیه کرده است جهت مثال، و
وجود اولیا را به زجاجه (شیشه ،
آبگینه)؛ این جهت مثال است. نور او در کون مکان
نگنجد؛ در زجاجه و مصباح کی گنجد؟ مشارق انوار حق جل و جلاله در دل کی
گنجد الا
چون طالب آن باشی، آن را در دل یابی، نه از روی ظرفیت که آن نور در
آنجاست، بلکه
آن را آنجا یابی همچنانکه نقش خود را در آینه یابی و، مع هذا، نقش تو در
آینه
نیست؛ الا چون در آینه نظر کنی، خود را ببینی.
چیزهایی که نا معقول نماید،
چون آن سخن را مثال
گویند، معقول گردد؛ و چون معقول گردد، محسوس شود، همچنانکه بگویی که چون
یکی چشم
بر هم می نهد، چیزهای عجب می بیند و صور و اشکال محسوس مشاهده می کند؛ و
چون چشم
می گشاید، هیچ نمی بیند. این را هیچ کس معقول نداند و باور نکند، الا چون
به مثال بگویی،
معلوم شود؛ و این چون باشد؟ همچون کسی در خواب صد هزار چیز می بیند که در
بیداری
از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند. و چون مهندسی که در باطن خانه تصور کرد
و عرض و
طول و شکل و هیئت آن را؛ کسی را این معقول ننماید، الا چون صورت آن بر
کاغذ نگارد،
ظاهر شود؛ و چون معین کند کیفیت آن را، معقول گردد؛ و بعد از آن چون معقول
شود،
خانه بنا کند؛ بر آن نسق مجسوس شود.
پس معلوم شد که جمله نامعقولات
به مثال معقول و
محسوس گردد. همچنین می گویند که در آن عالم نامه ها پران شود. بعضی به دست
راست و
بعضی به دست چپ، و ملایکه و عرش و نار و جنت باشدو میزان و حساب و کتاب.
هیچ معلوم
نشود، تا این را به مثال نگویند، اگر چه آن را در این عالم مِثل نباشد الا
به مثال
معین گردد. و مثال آن در این عالم آن است که شب همه خلق می خسبند،
از کفش
گر و پادشاه و قاضی و خیاط و غیره. جمله اندیشه ها از ایشان می پرد و هیچ
کس را
اندیشۀ نمی ماند تا چون سپیدۀ صبح همچون، نفخۀ اسرافیل، ذرات اجسام ایشان
را زنده
گرداند، اندیشه هر یکی چون نامه پران سوی هر کسی می آید. هیچ غلط نمی شود
اندیشۀ
درزی (خیاط)
سوی درزی، و اندیشۀ فقیه سوی فقیه، و اندیشۀ آهنگر سوی آهنگر، و اندیشۀ
ظالم سوی
ظالم، و اندیشۀ عادل سوی عادل. هیچ کسی شب درزی می خسبد و روز کفشگر می
خیزد؟ نی
زیرا که عمل و مشغولی آو آن بود، باز به آن مشغول شود تا بدانی که در آن
عالم نیز
همچنان باشد و این محال نیست و در این عالم واقع است.
پس
اگر کسی این مثال را خدمت کند، و بر سر رشته رسد جمله احوال آن عالم را در
این
دنیا مشاهده کند، و بوی برد و بر او مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه
می
گنجد. بسا استخوانها بینی در گور پوسیده الا متعلق راحتی باشد، خوش و
سرمست خفته و
از آن لذت و مستی با خبر. آخر این گزاف نیست که می گویند: خاک بر او خوش
باد، پس
اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی؟
صد سال بقای آن بت مه وش باد،
تیر غم
او را دل من ترکش باد.
بر خاک درش بمرد خوش خوش
دل من؛ یا رب
که دعا کرد که خاکش خوش باد؟
و
مثال در این عالم محسوسات، واقع است. همچنانکه دو کس در یک بستر خفته اند،
یکی خود
را میان خوان و گلستان و بهشت می بیند و یکی خود را میان ماران و زبانیۀ
دوزخ و
کژدمان می بیند. و اگر باز کاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن. پس چه
عجب که
اجزای بعضی نیز در گور در لذت و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم
ومحنت
باشد، و هیچ نه این بینی و نه آن. پس معلوم شد که نامعقول به مثال معقول
گردد و
مثال به مِثل نماند. همچنانکه عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده
است و قبض
و غم را خزان می گوید. چه ماند خوشی به بهار یا غم به خزان از روی صورت؟
الا این
مثال است که بی این عقل آن معنی را تصور و ادراک نتواند
کردن.
و همچنانکه
حق تعالی می فرماید: وَمَا يَسْتَوِي الْأَعْمَى وَالْبَصِيرُ وَلَا
الظُّلُمَاتُ
وَلَا النُّورُ وَلَا الظِّلُّ وَلَا الْحَرُورُ (هرگز کور و بینا یکسان نیست، و هیچ ظلمت با نور مساوی
نخواهد بود،
وهرگز آفتاب و سایه همرتبه نباشد – فاطر – 19 – 21)،
ایمان را به نور نسبت کرد و کفر را به ظلمت، یا ایمان را به سایۀ خوش نسبت
فرمود و
کفر را به به آفتاب سوزان بی امان که مغز را به جوش آرد. و چه ماند روشنی
و لطف
ایمان به نور آن جهان یا فرخچی (زشتی)
و ظلمت و کفر به تاریکی این عالم؟
شرح
(استاد قمشه ای)
- گویم
مثال است؛ مِثل نیست ...: مِثل، در اصطلاح منطق، دو فرد از یک نوع را
گویند که
در جمیع ذاتیات با هم یکسانند و تنها اختلاف آنها در تشخص و فردیت است:
مانند زید
و عمر که هردو مِثل یکدیگرند. اما مَثَل یا مثال از مقولۀ مجاز و تشبیه و
استعاره
است که درآن دو موجود یا دو حادثۀ مباین الذات را، به سبب وجه یا وجوهی از
مشابهت
ظاهری یا باطنی، یکسان شمارند. از این رو گفته اند که (( مثال از جهتی
نزدیک و از
جهتی دور می کند))، بدین معنی که اگر تنها وجه مشابهت را در نظر آورند، به
معنای
مورد مثال نزدیک شوند؛ و اگر به گمان یکسانی همۀ وجوه مثال را با ممثل یکی
کنند،
از حقیقت دور افتد. چنانکه زید را به سبب شجاعت شیر گویند و شخص در زید به
دنبال
یال و دم باشد. پس اگر خداوند نور خود را به مصباح و زجاجه تشبیه کرده
است، تنها
وجه شبه را باید در نطر گرفت. مصباح و زجاجه اشاره به آیۀ 35 از سورۀ نور
است بدین
مضمون:
خداوند نور آسمانها و زمین است؛
و حکایت نورش به چراغدانی ماند
که درآن چراغی روشن کرده اند،
و آن چراغ در آبگینه ای است
همچون کوکبی درخشان
که از درخت مبارک زیتون برافروخته
و از خاور و باختر بیرون است؛
و هر چند زیت آن را هیچ آتشی نرسیده،
جهانی از فروغ آن منور شده
که نور بر نور است؛
و خداوند هر که را بخواهد به نور خود
هدایت کند.
و این امثال را برای مردمان می آورد
مگر به معرفت او راه یابند؛
و خداوند بر همه چیز داناست.
زیت (روغن، روغن زیتون)
مولانا
در مثنوی نیز این معنی را بیان کرده است که بین مِثل و مثال فرق بسیار است
و هر که
در صورت مثال فرو ماند و آن را عین ممثل شمارد در شمار اهل مجاز خواهد بود
و حقیقت
بت پرستی نزد مولانا همین است.
فرق و اشکالات
زاید زین مقال، لیک
نبود مثل، این
باشد مثال.
فرقها بیحد بود از شخص شیر تا
به شخص آدمی زاد دلیر.
لیک در وقت مثال، ای خوش نطر، اتحاد
از روی جانبازی نگر
متحد
نقشی ندارد این سرا، تا که مثلی وانمایم مر تورا.
هم
مثال ناقصی دست آوردم
تا زحیرانی خرد را واخرم.
غصه
را با خار تشبیهی کند؛ آن نباشد، لیک تنبیهی کند.
(مثنوی)
در
جای دیگر پس از تمثیل زیبایی بر اینکه چگونه حرکات موجودات همه گواه هستی
خداوند
است، باز تمثیل خود را کوتاه یافته و نفی کرده است:
جنبش ما هر دمی خود اشهد است؛
که گواه ذوالجلال سر مد است.
جنبش سنگ آسیا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من، خاک بر فرق من و تمثیل من!
(+) - مثال آن در این عالم
آن است که شب همه خلق می خسبند ...: این مضمون در مثنوی اینگونه آمده
است:
صد هزاران نیك و بد را آن بَهی
می
كند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر
می كند آن
صدفها را پر از در می كند
آن همه اندیشۀ
پیشانها می
شناسند از هدایت جانها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو تا
در اسباب بگشاید به تو
پیشۀ زرگر به آهنگر
نشد خوی
این خوش خو بدان منكر نشد
پیشه ها و خلقها همچون
جهیز سوی
خصم آیند روز رستخیز
صورتی کان برنهادت غالبست هم
بران تصویر حشرت واجبست
پیشه ها و خلقها از
بعد خواب واپس
آید هم به خصم خود شتاب
پیشه ها و اندیشه ها در وقت صبح
هم
بدانجا شد كه بود آن حُسن و قبح
چون كبوترهای پیك از
شهرها سوی
شهر خویش آرد بهرها
هر چه بینی سوی اصل خود
رود جزو
سوی کلّ خود راجع شود