185- در وحدت مؤمنان
یاران رفتند پیش میراکدشان (فرمانده شان) بر ایشان خشم گرفت که این همه اینجا چه کار دارید. گفتند
این غلبۀ ما و انبوهی ما جهت آن نیست که بر کسی ظلم کنیم، برای آنست تا
خود را در
تحمل و صبر معاون باشیم و همدیگر را یاری کنیم. همچنانکه در تعزیت خلق جمع
می شوند
برای آن نیست که مرگ را دفع کنند، الاغرض آنست که تا صاحب مصیبت را متسلی
شوند و
از خاطرش دفع وحشت کنند.
اَلْمُؤْمِنُوْنَ کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ. درویشان
حکم یک تن را دارند: اگر عضوی از اعضا درد گیرد، باقی اجزا متألم
شوند؛ چشم
دیدن خود را بگذارد و گوش شنیدن و زبان گفتن – همه بر آنجا جمع شوند. شرط
یاری آن
است که خود را فدای یار خود کند و خویشتن را در غوغا اندازد جهت یار، زیرا
همه رو
به یک چیز دارند و غرق یک بحرند، اثر ایمان و شرط اسلام این باشد. باری که
به تن
کشند چه ماند به باری که آنرا بجان کشند، لَا
ضَيْرَ إِنَّا إِلَى رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ (ما را هیچ زیان نیست که به سوی پروردگار خود می رویم –
شعراء – 50).
مؤمن چون خود را فدای حق کند، از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد؟ چون
سوی حق می
رود، دست و پا چه حاجت است؟ دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان
شوی.
لیکن چون سوی پاگر و دست گر میروی، اگر از دست بروی و در پای افتی و بی
دست و پا
شوی، همچون سحرۀ فرعون می روی؛ چه غم باشد؟
زهر از کف یار سیمبر
بتوان خورد؛ تلخی
سخنش همچو شکر بتوان خورد.
بس با نمک است یار، بس با نمک
است؛ جایی
که نمک بود، جگر بتوان
خورد.
شرح (استاد قمشه ای)
- اَلمُؤمِنونَ کنَفس واحِدَة: اهل ایمان مانند نفسی
واحدند. مضمون این کلام در کتب حدیث به پیامبر اکرم منسوب است و نیز در
قرآن آمده
است که اهل ایمان با هم برادرند. مولانا در مثنوی مکرر به این وحدت باطنی
میان
مؤمنان، به معنی انسانهای حق پرست، اشاره کرده و تمثیلاتی در بیان این
وحدت آورده
است. سرفصل تمثیل مولانا در مثنوی به علت زیبایی کلام و اشتمال بر معانی
اشعار
عینا نقل می شود:
(( مثل آوردن در بیان اتحاد جانهای انبیا و اولیا و دوستان
خدای تعالی به نور آفتاب، که تمامت خانه ها و سرای ها و بیابانها و دریاها
را به
تابش نور روشن کند و در هر خانه و سرا و هر دشت و صحرا روشنایی دیگر دهد و
همه یک
نور و روشنی باشد؛ و اختلاف جانهای مردم دیگر به نور ماه و ستارگان و نور
چراغ، که
هر کدام نور دیگر است و چون آفتاب طلوع کند این انوار نماند – چنانکه روز
حشر چون
جمال و جلال حق از مشرق ازل طالع شود، انوار عاریتی محو گردد)):
همچو آن یک نور
خورشید سما صد
شود نسبت به صحن خانه
ها.
لیک یک باشد همه انوارشان،
چونکه بر
گیری تو دیوار از میان.
چون
نماند خانه ها را
قاعده، مؤمنان
مانند نفس واحده.
همچنین قبل از این مقال مؤمنان را دارای روح انسانی و غیر
ایشان را را دارای روح حیوانی معرفی می کند که پیوسته با هم در جدالند.
مؤمنان
معدود، لیک ایمان یکی؛ جسمشان
معدود، لیک جان یکی
جان
حیوانی ندارد اتحاد؛ تو مجو
این اتحاد از روح باد:
گر
خورد نان این، نگردد سیر آن؛ ور کشد
بار این، نگردد آن گران.
بلکه
این شادی کند از مرگ آن؛ از
حسد میرد، چو بیند برگ آن.
جان گرگان و سگان از هم جداست؛
متحد
جانهای شیران خداست.
- اگر عضوی از اعضا ...: یاد آور شعر معروف سعدی است
که (( بنی آدم اعضای یک پیکرند)) احتمالا سعدی و مولانا هر دو این سخن را
از حدیثی
منسوب به پیامبر اکرم به همین مضمون اخذ کرده اند. در ادبیات کلاسیک مغرب
نیز در
کتاب (( اندیشه های مارکوس اورلیوس)) امپراتور رواقی مشرب روم در قرن دوم
میلادی
این تمثیل به صراحت آمده است.
- همچون سحرۀ فرعون می روی
...: اشاره به داستان دو برادر ساحر در عهد موسی که در خواب از پدر فرق
سحر و
معجزه را جویا شدند. پدر گفت نشان ساحر آن است که چون بخسبد سحرش باطل
شود؛ و
اعجاز گر، معجزه اش به خفتن همچنان بر کار باشد. آن دو برادر با این نشان،
وفتی
موسی در خواب بود، به سوی عصا رفتند و چون دیدند که عصا اژدها شد و بدیشان
حمله
آورد، به یقین دانستند که موسی در شمار ساحران نیست و در پیشگاه فرعون که
ایشان را
برای معارضه با موسی طلب کرده بود ایمان خود را به موسی ابراز داشتند و
هنگامی که
فرعون آنان را به قطع دست و پای تهدید کرد فریاد برآوردند (( ما را هیچ
زیان نیست
که به سوی پروردگار خود می رویم – شعراء – 50))
این
حکایت در اوایل دفتر سوم آغاز شده، اما پایان آن هزاران بیت بعد آمده است.
کلمه ضیر
در ابیات زیر به معنی زیان و جزئی از آیه فوق است:
نعرۀ ((لا ضیر)) بشنید آسمان؛
چرخ گویی شد پی آن صولجان.
ضربت فرعون ما را نیست ضیر؛
لطف حق غالب بود بر قهر غیر.
دار قتل ما براق رحمت است؛ دار ملک تو غرور
و غفلت است.
صولجان (چوگان) – براق (اسب پیامبر در شب معراج)
- جایی
که نمک بود، جگر بتوان خورد: جگر خوردن کنایه از غم خوردن و رنج بردن
است و در
اینجا با قرینۀ نمک معنی اصلی کلمه که خوردن جگر باشد نیز مراد است. اما
نمک در
اصطلاح اصحاب ذوق همان لطیفۀ نهانی عشق است که چون با آدمی پیوست همۀ غمها
را با
آن تحمل توان کرد. و ((خوش نمکان)) و ((با نمکان)) همان عاشقان از خود
رسته اند:
هله خیزید که تا خویش ز خود دور
کنیم؛
نفسی در نظر خوش نمکان سور کنیم.
(دیوان شمس)
اما
بی نمکان دنیا طلبانند که به تعبیر نظامی چون از نمک انسانیت خویش ذره ای
نچشیده
اند، این همه کارهای بی نمک از آنان به ظهور می رسد:
گر جو سنگی نمک خود چشی،
دامن از این بی نمکی در
کشی.
(مخزن الاسرار)
اما
اصل ملاحت از جهان بی مثال و عالم بی چون است که چون دیگر اوصاف کمال
سرچشمۀ آن
شاهد یکتای صوفیان و غایت آمال عارفان، حضرت حق است. و چون ملاحت بی مثال
حق به
عرصه آفاق فرود آمد و در شهرستان نیکویی علم زد و هر موجود را از خود بهره
ای
بخشید، مرتبه اعلای آن به عاشقان رسید که به ذوق ملاحت یار همه جگرها و
غمهای عالم
را چون مائده آسمانی نوش کردند، و کمترین بهره نصیب اصحاب طعام شد که نمک
را تنها
در طعام دانند.