188-
در فنای عشق
عشق
تو منادیی به عالم در داد
تا دلها را
به دست شور و شر داد؛
وانگه
همه را بسوخت، خاکستر
کرد و آورد به باد
بی نیازی بر داد.
در
آن باد بی نیازی، ذرات خاکستر آن دلها رقصانند و نعره زنانند. و اگر نه
چنینند، پس
این خبر را که آورد و هر دم این خبر را که تازه می کند؟ و اگر دلها حیات
خویشتن را
در آن سوختن و بر باد دادن نبینند، جندین چون رغبت کنند در سوختن؟ آن دلها
که در
آتش شهوات دنیا سوخته و خاکستر شدند هیچ ایشان را آوازه ای و رونقی می
بینی و می
شنوی؟
شرح (استاد قمشه ای)
- عشق
تو منادیی به عالم در داد ...: نزد عارفان هستی از شهود جمال خویش عین
مستی
است و مستی عین راستی و راستی عین زیبایی و زیبایی موجد عشق و عشق واسطه
در ظهور
آفرینش است:
در ازل
پرتو حسنت ز تجلی دم زد؛ عشق
پیدا شد
و آتش به همه عالم زد.
(حافظ)
و
از مجموعه سخنان عاشقان حق چنین بر می آید که عشق تحقق چهار آرزوی دیرین
بشر، یعنی
کیمیا، نوشدارو، مهر گیاه، و اکسیر جوانی است:
کیمیاست،
زیرا مس هستی و خود پرستی را به طلای فنا و حق جویی بدل می کند. مقصود از
این فنا
نفی نقصانها و نیل به کمال مطلق است که حکما از آن به نفی ماهیت و استغراق
در بحر
هستی تعبیر می کنند:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و
زر شوی.
(حافظ)
گویند روی سرخ تو، سعدی چه زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم.
(سعدی)
و
به حقیقت کیمیای زرپرستان در پیش کیمیای عشق به حیرت است که اینجا مرگ به
زندگی و
غم به شادی و خاک به گوهر والای انسانی بدل می شود:
ای عاشقان، ای عاشقان، من خاک را گوهر
کنم.
ای مطربان، ای مطربان، دفّ شما را پر
زر کنم.
ای کیمیا، ای کیمیا، در من نگر! زیرا
که من
صد دیر را مسجد کنم، صد دار را منبر
کنم.
تو نطفه بودی، خون شدی؛ آنگه چنین
موزون شدی؛
نزد من آی، ای آدمی، تا زینت موزون تر
کنم.
(دیوان شمس)
و
عشق نوشدارو و شفا بخش همۀ دردهاست، زیرا همۀ دردها از ((خود)) و از هوای
((دل))
ناشی می شود، که متاع تفرقه و مایۀ جنگهاست:
متاع تفرقه در کار ما
همین دل بود؛ خداش خیر
دهد هر که این
ربود ازما.
زیرا
چون هزارتن را هزار دل باشد و هر دلی را میلی و آرزویی دیگر، از برخورد
این آرزوها
هزاران کینه و حسد و صد هزاران فتنه و آشوب پدید آید. اما اگر همگی خرقۀ
انیت در
میخانه وحدت گرو کند و به شراب عشق از ((خود)) ((بیخود)) شوند، همه را یک
دل و یک
دلدار و یک ساقی و یک خمار خواهد بود. و آنان که پیش از این در جنگل تنازع
بقا
حریفان رزم بودند اینک در گلشن توحید رفیقان سماع خواهند بود و کدورتها از
میان
برخیزد و به یک نوشدارو همۀ دردها درمان گردد:
مرحبا، ای عشق خوش سودای ما،
ای
دوای جمله علتهای ما،
ای دوای نخوت و ناموس ما، ای تو
افلاطون و جالینوس ما.
هر که را جامه زعشقی چاک شد، او ز حرص و عیب کلی پاک شد.
(مثنوی)
و
عشق مهر گیاهی است که هرکس از آن بخورد محبوب همگان شود؛ و سر محبوبیت
محبان حق و
سلطنت ایشان بر دلهای عارف و عامی همین است:
دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی؛ آری، آری، سخن عشق نشانی دارد.
(حافظ)
مهربانی زمن آموز و گرم عمر نماند، ز سر تربت سعدی بطلب مهر گیا را.
(سعدی)
تربت
سعدی همان اشعار اوست که اکسیر عشق و خاصیت مهر گیاه دارد. و نیز عشق اکسیر جوانی و آب حیات است که هرکس نوشید عمر ابد
یافت:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق: ثبت است در جریدۀ عالم دوام
ما.
(حافظ)
بخت جوان دارد آن که با تو قرین است؛
پیر
نگردد که در بهشت برین است.
(سعدی)
این بقای جاودان تنها در فنای عشق میسر است که خرمن انیت
های پراکنده را می سوزاند و خاکستر آن را بر باد بی نیازی می دهد؛ زیرا که
به زبان
دیانت: خداوند صمد است و از همۀ عالمیان مستغنی است؛ و به گفته حکما: وجود
از
ماهیت مبراست و ماهیت ها همه در مرتبۀ استواۀ بین وجود و عدم دست نیاز
بسوی وجود
دارند؛ و به تمثیل شاعران: دریای هستی را نیازی به امواج نیست، بلکه امواج
عین
احتیاج به آبند و فنای حباب در آب عین بقای اوست. این است سر آنکه عاشقان
و
مشتاقان حق برای سوختن در آتش عشق و خاکستر شدن و بر باد بی نیازی رفتن بر
یکدیگر
سبقت می گیرند و
لطف بی
پایان او چندان که عاشق می کشد،
زمره ای
دیگر به عشق از خاک سر بر می کند (حافظ)
و این است سر اشتیاق مولانا به ایثار جان که در بزم جانان
گفت:
ندا بر آمد امشب که: جان کیست فدا؟
بجست جان
من از جا که: نقد بستانید!
هزار نکته
نوشته عشق بر رویم
به خون دل
که اگر عاشقید، بر خوانید
که
عشق باغ تماشاست گر ملول شوید،
هواش مرکب
تازی است گر فرو مانید.
(دیوان
شمس)
و این است سر آنکه هر آوازی خوش و نوای عجب از حلقۀ عاشقان
برخاسته و شور و غوغای عالم از نعرۀ مستان عشق است.
شر و شور
دوران فکنند مستان؛
سر
هوشمندان هنری ندارد (الهی
قمشه ای)
و این است سر آنکه عاشقان می سوزند و چون شرر می خندند،
زیرا در این سوختن چون شمع نور می بخشند و چون عود عطرآگین می کنند:
وجود روشن سعدی که شمع محفل توست،
به هیچ
کار نیاید گرش نسوزانی.
اگرم چو عود سوزی، تن من فدای جانت،
که خوش
است عیش مردم به روایح عبیرم (سعدی)
اما منکران عشق، که چون خار در آتش خود پرستی سوختند، بهرۀ
مردمان از سوختن ایشان همه دود و بوی ناخوش بود:
دل خسان
چو بسوزد، چه بوی بد آید؛
دل شهان
چو بسوزد، فزود عنبر و عود. (دیوان شمس)
و چنین است که سوداگران خاک را هیچ رونق گفتار و جذبۀ دیدار
نیست و هیچ آواز خوش و نقش خیال انگیز از ایشان به یادگار نمانده است:
حجت منکر هماره زرد
رو؛ یک
نشان بر صدق این گفتار کو؟
یک مناره در ثنای منکران
کو در این عالم که تا باشد نشان؟